مولانای بزرگ بلخ
ارسالي فريد جويا ارسالي فريد جويا


  نقد آثار و افكار مولانا از منظر سنت‌ و مدرنيته‌ و پاسخ‌ مولانا به‌ نيازهاي‌ وجودي‌ انسان‌ معاصر - مي‌باشد. از يك‌ سو گريزي‌ است‌ به‌ سنت‌ و مدرنيته‌ و تبيين‌ اين‌ دو و از سوي‌ ديگر بررسي‌ پاسخ‌ مولانا به‌ عنوان‌ انساني‌ متعلق‌ به‌ عصر سنت‌ به‌ نيازهاي‌ انسان‌ معاصر و متعلق‌ به‌ عصر مدرن. نكته‌ي‌ دوم‌ و قابل‌ ذكر اينكه‌ فهم‌ و تحليل‌ نگارنده‌ از اعصاري‌ كه‌ انسانها پشت‌ سر گذاشته‌اند و يا در حال‌ حاضر در آن‌ به‌ سر مي‌برند اعم‌ از دوره‌ي‌ اساطيري، سنتي، مدرن‌ و يا پست‌ مدرن‌ و يا موضوعات‌ بحث‌ برانگيزي‌ به‌ مانندعقل‌ و عشق، بسيار متفاوت‌ از آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ صاحبنظران‌ گفته‌ و يا تكرار مي‌كنند، ناگزير در بسياري‌ موارد نتايج‌ حاصله‌ نيز متفاوت‌ خواهد بود. از آنجايي‌ كه‌ مفاهيم‌ مورد نظر نگارنده‌ متفاوت‌ از مفاهيم‌ متداول‌ درباره‌ي‌ موضوعات‌ نامبرده‌ شده‌ است، هر جا كه‌ ضرورت‌ اقتضا كند به‌ شرح‌ مختصر موضوعات‌ اقدام‌ خواهد شد. انسان‌ موجودي‌ است‌ در احاطه‌ي‌ معنا. معنا است‌ كه‌ او را به‌ تمام‌ و كمال‌ در احاطه‌ي‌ خود گرفته‌ است. معنا در كنار هستي‌ در مقابل‌ نيستي‌ قرار دارد. معنا هر آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ به‌ اندازه‌ درآيد
را در تعريف‌ بگنجد. انسان‌ به‌ عنوان‌ موجودي‌ داراي‌ قابليت‌ ادراك‌ بخش‌ عظيمي‌ از اين‌ معني‌ را خود خلق‌ و يا ترجمه‌ كرده‌ است. خلق‌ و يا ترجمه، خود حاصل‌ توان‌ روايتگري‌ انسان‌ است. روايت‌ مجموعه‌يي‌ است‌ از توصيف، تحليل‌ و پردازش. اين‌ سه‌ بر روي‌ هم‌ توان‌ روايتگري‌ يا قوه‌ي‌ عقلانيت‌ انسان‌ را تشكيل‌ مي‌دهند. يعني‌ عقل‌ عبارت‌ است‌ از سه‌ توان‌ عمده‌ي‌ توصيف‌ كردن‌ (كه‌ در زنان‌ قويتر است)، تحليل‌ كردن‌ (كه‌ از هم‌ درآميزي‌ دو توان‌ توصيف‌ و پردازش‌ حاصل‌ مي‌شود، در جهت‌ عكس‌ پردازش‌ يعني‌ تجزيه‌ كردن)  و پردازش‌ (برآيند حاصل‌ كردن‌ و نتيجه‌ گيري‌ است‌ كه‌ در مردان‌ قويتر است) مضامين‌ روايتها هر آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ در مسير شعاعهاي‌ حسي‌ انسان‌ قرار بگيرد. شعاعهاي‌ حسي‌ يا برآمده‌ از اميال‌ و خواسته‌هاي‌ دروني‌ انسان‌ است‌ كه‌ براي‌ يافتن‌ پاسخ‌ در جست‌ و جوي‌ سوژه‌ي‌ عطف‌ و معطوف‌ شدن‌ مي‌گردد يا برآمده‌ از محركهايي‌ است‌ كه‌ انسان‌ خودآگاه‌ و ناخودآگاه‌ متوجه‌ شان‌ مي‌شود و محرك‌ با ايجاد شعاع‌ حسي‌ با هزارنوع‌ اميال‌ و احساس‌ فرد ارتباط‌ برقرار مي‌كند. اين‌ معطوف‌ شدن‌ يا ارتباط‌ برقرار كردن‌ در مواردي‌
 منجر به‌ فهم‌ و در موارد
ديگر نيز تنها به‌ وقوف، هوشياري‌ و يا اطلاع‌ نسبت‌ به‌ معنا را سبب‌ مي‌شود.

هر گاه‌ كه‌ تاثير پذيري‌ از محرك‌ يا معطوفيت‌ بر عطف‌ شديدتر باشد، فرآيند فهم‌ را سبب‌ مي‌شود. فهم‌ عبارت‌ است‌ از تاثير پذيري، بازشناسي‌ و انطباق. تاثير پذيري‌ از محرك‌ به‌ واسطه‌ي‌ برقراري‌ شعاع‌ حسي، بازشناسي‌ معناي‌ مورد التفات‌ قرار گرفته‌ و انطباق‌ آن‌ با معاني‌ موجود در ذهن‌ فرآيند فهم‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. تاثير پذيرفته‌ شده‌ با تجارب‌ و ترجمه‌هاي‌ موجود در ذهن، بازشناسي‌ مي‌شود. بازشناسي‌ در واقع‌ همان‌ توان ‌ تحليلي‌ مغز است‌ كه‌ بنا به‌ توانمندتر بودن‌ توان‌ پردازش‌ يا توصيف، بازشناسي‌ يا تحليل‌ صورت‌ گرفته، به‌ يكي‌ از آن‌ دو، گرايش‌ بيشتر دارد، مگر در نوابع‌ و متفكران‌ عميق‌ كه‌ از توان‌ پردازش‌ و توصيفي‌ بالنسبه‌ يكسان‌ و در نتيجه‌ تحليل‌ متفاوت‌ و متعادلتري‌ برخوردارند. بازشناسي‌ به‌ انطباق‌ منجر مي‌شود كه‌ فهم‌ و در نهايت‌ توصيف‌ را سبب‌ مي‌شود. اما اينكه‌ «تجارب» و يا «ترجمه‌ها» كه‌ بازشناسي‌ و انطباق‌ نسبت‌ به‌ آنها به‌ عنوان‌ متن‌ يا زمينه‌ صورت‌ مي‌گيرد چه‌ هستند، بايد گفت‌ «تجارب» عبارت‌ است‌ از چالش
 
هاي‌ فرد با معاني‌ موجود در دنياي‌ عيني‌ يا به‌ عبارت‌ دقيق‌تر تصادم‌ و تقاطع‌ معاني‌ ذهني‌ فرد با معاني‌ عيني. اما «ترجمه‌ها» به‌ دو قسم‌ مي‌باشند، يا شامل‌ آگاهي‌ها مي‌شوند يا شامل‌ شناخت. «آگاهي‌ها»؛ روايتهاي‌ ديگران‌ است‌ كه‌ فرد اخذ مي‌كند و يا در معرض‌ آنها قرار مي‌گيرد و «شناخت» روايتهاي‌ خود فرد است‌ كه‌ او خود خلق‌ و يا حاصل‌ مي‌كند.

 

آنچه‌ گفته‌ شد توضيح‌ مختصري‌ بود از عقلانيت، كاركرد عقل‌ و نحوه‌ي‌ فهم‌ و ادراك، تا رهيافت‌ نسبي‌ به‌ سمت‌ تفاوتها و تضادهاي‌ فاحش‌ ميان‌ عقلانيت‌ و نتايج‌ آن‌ و همچنين‌ فهم، عدم‌ فهم، سوءتفاهم، مراتب‌ فهم‌ و هر آنچه‌ در اين‌ باره‌ در ارتباط‌ است‌ حاصل‌ شود. به‌ عبارتي، ذكر اين‌ نكته‌ مد نظر بود كه‌ نحوه‌ي‌ عمل‌ و زيستن‌ انسان‌ متاثر از روايتهايي‌ است‌ كه‌ او از معاني‌يي‌ كه‌ وي‌ را در برگرفته‌ ارائه‌ مي‌دهد و اين‌ روايتها يعني‌ عقلانيت، حاصل‌ فهم‌ او از هر آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ وي‌ را متاثر مي‌كند. زمينه‌ي‌ فهم‌ انسان‌ يعني‌ اصلي‌ ترين‌ منبع‌ كه‌ او تاثراتش‌ را به‌ وسيله‌ي‌ آنها بازشناسي‌ و منطبق‌ و در نهايت‌ توصيف‌ مي‌كند شناخت‌ و آگاهي‌ است‌ كه‌ توضيح‌ داده‌ شد. فهم‌ و عقلانيت‌ فردي‌ همواره‌ جايي‌ را در گستره‌ي‌ فهم‌ و عقلانيت‌ جمعي‌ و اجتماعي‌ به‌ خود اختصاص‌ مي‌دهد كه‌ برآيند فهم‌ها و عقل‌ها، فهم‌ و عقل‌ هر عصر و نسلي‌ را تشكيل‌ مي‌دهد. عقل‌ انسان‌ دوره‌ي‌ اساطيري‌ همانگونه‌ به‌ كار است‌ و مورد استفاده‌ي‌ صاحبش‌ قرار مي‌گيرد كه‌ عقل‌ انسان‌ دوره‌ي‌ مدرن. ادوار طولاني‌ سنت‌ و قرون‌ وسطي، همان‌ اندازه‌ ساخته‌ و پرداخته‌ي‌ عقول‌ انساني‌ است‌ كه‌ دوره‌ي‌ تجدد و مدرن. اساساً‌ اين‌ عقل‌ نيست‌ كه‌ اين‌ دوره‌ها را و انسانهاي‌ اين‌ دوره‌ها را از يكديگر جدا و متمايز مي‌كند بلكه‌ روا يتهاي‌ عقلانيت‌ معطوف‌ به‌ فهم‌ است.توانايي‌ عقلاني‌ چيزي‌ نيست‌ كه‌ به‌ يكباره‌ پديد آمده‌ باشد و يا اصلا\" قابل‌ تعطيل‌ كردن‌ و يا به‌ كار انداختن‌ از زمان‌ و دوره‌يي‌ خاص‌ باشد.با وجود پيشرفتهاي‌ شگرف‌ علمي‌ در دوران‌ مدرن‌ ،تقسيم‌ بندي‌ جريان‌ زندگي‌ انسانها به‌ دو دوره‌ي‌ عمده‌ي‌ سنت‌ و مدرن، و مميز كردن‌ اين‌ دو به‌ عقلانيت‌ ،به‌ نظر از مضحك‌ترين‌ تقسيم‌ بندي‌هاست‌ كه‌ توسط‌ انديشمندان‌ علوم‌ انساني‌ و فلاسفه‌ صورت‌ گرفته‌ و در داخل‌ كشور نيز بدون‌ تامل‌ تكرار مي‌شود.چگونه‌ مي‌توان‌ دوران‌ سنت‌ را  دوران‌ بي‌ عقلي‌ و بي‌ خردي‌ دانست‌ و دوران‌ تجدد و مدرن‌ را دوران‌ عقلانيت‌ ؟ اگر عقلانيت‌ ويژگي‌يي‌ است‌ مربوط‌ به‌ انسان‌ ،كدام‌ متخصص‌ فيزيولوژي‌ مي‌تواند بپذيرد كه‌ براي‌ هزاران‌ سال،عقل‌ ولو عقل‌ يك‌ نژاد ،يك‌ تمدن‌ ،يك‌ مذهب‌ ،يك‌ قبيله‌ ،يك‌ شهر، يك‌ سرزمين‌ و...بيكار و تعطيل‌ بوده‌ است‌ و اصلا\"در كار نبوده‌ است‌ و به‌ يكباره‌ در دوره‌ي‌ روشنگري‌ بكار افتاده‌ است؟! توان‌ عقلانيت‌ انسان‌ يعني‌ مجموعه‌ي‌ همان‌ سه‌ تواني‌ كه‌ پيشتر بدانها اشاره‌ شد - تحليل، توصيف، پردازش‌ - توانايي‌ و ابزار و امكاني است‌ در دست‌ آدمي‌ براي‌ تحقق‌ بخشيدن‌ به‌ خواستهايش‌ و وصول‌ به‌ اهدافي‌ كه‌ براي‌ خود در نظر مي‌گيرد. حال‌ اين‌ هدف‌ دستيابي‌ به‌ كرسي‌ قدرت‌ باشد، به‌ كرسي‌ تدريس‌ در يك‌ دانشگاه‌ معتبر باشد، رسيدن‌ به‌ خانه‌ و موتر‌ و ديگر امكانات‌ زندگي‌ باشد، يا مورد توجه‌ و رضايت‌ قرار گرفتن‌ خدايي‌ كه‌ او را مي‌پرستد، هم‌ ايده‌ و هم‌ كيش‌ ساختن‌ ديگراني‌ باشد كه‌ به‌ راه‌ مورد نظر او نيستند و بالاخره‌ وصال‌ و كام‌ دل‌ گرفتن‌ از معشوقي‌ باشد كه‌ روياي‌ وصالش‌ فرد را بي‌تاب‌ و بي‌قرار كرده‌ است. فرقي‌ نمي‌كند كه‌ خواهش‌ وصال‌ و آرزوي‌ جان‌ و تن‌ غرقه‌ كردن‌ در ميانه‌ي‌ پر عمق‌ و پرمايه‌ي‌ لحظات‌ وصل، معطوف‌ معشوقي‌ در پيش‌ ديدگان‌ و از جنس‌ مخالف‌ شده‌ باشد يا معطوف‌ معشوقي‌ در آسمانها و افكندن‌ ذوق‌ وصل‌ و درد هجر يعني‌ همه‌ي‌ داستان‌ عشق‌ بر عطفي‌ زميني‌ از جنس‌ خود يا جنس‌ مخالف، عيني‌ يا انتزاعي، از جنس‌ زرق‌ و برق‌ و جلال‌ و يا گوشت‌ و خون‌ و پوست‌ و يا كاعذ و دفتر و قلم. مهم‌ اين‌ ا ست‌ كه‌ همه‌ي‌ اين‌ عطف‌ها و يا معشوقه‌ها از جنس‌ معنا هستند و به‌ روايت‌ در مي‌آيند. معنا قابليت‌ اندازه‌گيري‌ دارد، بنابراين‌ مي‌توان‌ همواره‌ مرزهاي‌ فراتر از محدوده‌هاي‌ آن‌ را جست‌ و جو كرد و يافت، تا مرزهاي‌ جديد به‌ هدفي‌ در پيش‌ رو تبديل‌ گردد براي‌ خواهش‌هاي‌ بي‌پايان‌ انسان.
قابليت‌ فراتر رفتن‌ از مرزهاي‌ موجود معنا، كسالت‌ را از ميان‌ مي‌برد و ايجاد حركت‌ و جنب‌ و جوش‌ مي‌كند، يعني‌ همانكه‌ زمان‌ را ايجاد مي‌نمايد. اگر امكان‌ فراتر رفتن‌ از مرزهاي‌ معنا نبود، حركت‌ نيز متوقف‌ مي‌شد و زمان‌ نيز. و اين‌ انسان‌ است‌ كه‌ زمان‌ را ايجاد و به‌ حركت‌ وامي‌دارد، اما همواره‌ از حركت‌ گام‌ به‌ گام‌ با آن‌ باز مي‌ماند. يا در زير چرخهاي‌ سنگين‌ آنچه‌ خود خلق‌ كرده‌ است‌ له‌ مي‌شود، چرا كه‌ سياليت‌ مرزها و محو و پديداري‌ دائم‌ افقهاي‌ معني‌ او را از فهم‌ آنچه‌ گذشت‌ و حتي‌ آنچه‌ در آن‌ قرار دارد عاجز مي‌كند. فهم‌ دوره‌هاي‌ گذشته‌ از اين‌ دست‌ است. آنچه‌ با عنوان‌ دوره‌ي‌ اساطيري‌ مشهور است‌ چيزي‌ نيست‌ جز دوره‌ي‌ «فهم‌ هراس‌ انگيز». اين‌ هراس‌ تنها ناشي‌ از پرسش‌ يگانه‌ و عظيم‌ و بي‌ جواب‌ مانده‌ي‌ از كجا آمدن‌ و به‌ كجا رفتن‌ نيست‌ ،اين‌ هراس‌ ناشي‌ از احساس‌ تنهايي‌ و بي‌پناهي‌ انسان‌ در ميان‌ انبوه‌ جنگلهاي‌ بكر و دست‌ نخورده، رودخانه‌هاي‌ خشمگين‌ و درياهاي‌ مهيب، آسمان‌ هفت‌ رنگ‌ از رنگ‌ شب‌ و روز گرفته‌ تا رعد و برق‌ تا برف‌ و باران، گرما و آفتاب‌ سوزان، از حيوانات‌ ناشبيه‌ و درنده‌ و وحشت‌ برانگيز مي‌باشد، اين‌ هراس‌ ناشي‌ از برهنگي‌ و بي‌معنايي‌ انسان‌ در ميانه‌ي‌ هراس‌انگيز معاني‌يي‌ مي‌باشد كه‌ بدان‌ اشاره‌ شد و او خود را در ايجاد و آنها دخيل‌ نمي‌داند. او خود را تهيدست‌ از هرگونه‌ روايتي‌ مي‌بيند كه‌ بتواند در سايه‌اش‌ بيارامد و با درآميختنِ‌ هراسش‌ با آن، روايتهاي‌ جديدي‌ با مرزهاي‌ جديد بسازد. اما او سرانجام‌ به‌ اين‌ كار اقدام‌ مي‌كند چرا كه‌ از زيستن، گريزي‌ در پيش‌ رو نمي‌بيند. اتفاقاً‌ همين‌ ميل‌ به‌ زيستن‌ است‌ كه‌ او را امكان‌ مي‌دهد اگر نه‌ بر هراسش‌ غلبه‌ كه‌ دستكم‌ با آن‌ به‌ گونه‌يي‌ كنار بيايد. خود را در پناه‌ همان‌ آسمان‌ و ماه‌ و ستاره گان‌ و درياهاي‌ مهيب‌ و رودخانه‌هاي‌ خروشان‌ و جنگلهاي‌ وهم‌ برانگيز قرار دهد، گاه‌ از آنها بترسد و گاه‌ در پايشان‌ قرباني‌ نثار كند، گاه‌ سر به‌ نيايش‌ شان‌ بگذارد و گا
 ‌ به‌ پايكوبي‌ و دست‌افشاني‌ مشغول‌ شود... به‌ راستي‌ در آن‌ برهوت‌ بي‌تجربگي‌ و ناآگاهي‌ كه‌ حاصلش‌ فقدان‌ روايتهاست، انتظار چه‌ نوع‌ عقلانيت‌ برتري‌ را مي‌توان‌ داشت؟ مگر آن‌كه‌ عقل‌ را حاصل‌ معجزه‌ بپنداريم‌ كه‌ ديگر در اين‌ صورت‌ رشته‌ي‌ هر چه‌ عقل‌ را پنبه‌ كرده‌ايم‌ و صحبتي‌ باقي‌ نمي‌ماند. جلوتر كه‌ مي‌رويم‌ و فضاي‌ عين‌مان‌ را به‌ مرور از دست‌ ساخته‌هايمان‌ يعني‌ از معاني‌يي‌ به‌ غير از معاني‌ موجود و غير خودي، اگر نه‌ انباشته‌ كه‌ تا حدودي‌ پُر مي‌كنيم، اين‌ امكان‌ را مي‌يابيم‌ كه‌ احساساتمان ‌ را معطوف‌ همين‌ دست‌ ساخته‌ها كنيم. ذهن‌مان‌ را به‌ آنها مشغول‌ داريم‌ و با كند و كاو در مرزهاي‌ موجود، به‌ فراتر رفتن‌ و دستيابي‌ به‌ مرزهاي‌ ممكن‌ بينديشيم. اگر چه‌ پرسش‌ اصلي‌ و اساسي‌مان‌ مي‌تواند همچنان‌ ذهن‌مان‌ را بيازارد، اما در پيرامونمان‌ آن‌ اندازه‌ از معاني‌ دست‌ ساخته‌ي‌ انسان‌ از قبيل‌ همسر و فرزندان‌ و اقوام‌ و همسايگان‌ و تهيه‌ي‌ مايحتاج‌ و سرپناه‌ و تمكين‌ كردن‌ به‌ دستورات‌ كساني‌ كه‌ بر ما احاطه‌ يافته‌اند و آيين‌ها و اعياد و خلاصي‌ جستن‌ از بلاياي‌ طبيعي‌ و غيره‌ موجود است‌ كه‌ بخش‌ عظيمي‌ از احساس‌ و افكارمان‌ را به‌ خود معطوف‌ مي‌دارد. در دايره‌ي‌ فهم‌مان‌ موضوعات‌ متنوعي‌ جاي‌ باز مي‌كنند كه‌ هراس‌ اوليه‌ از چيستي‌ خويشتن‌ و زيستگاه مان‌ را به‌ انس‌ و الفتي‌ احتياط‌ آميز بدل‌ مي‌كند؛ «دوره‌ي‌ فهم‌ مالوف».

از يك‌ سو درگير انس‌ و الفتي‌ هستيم‌ و از سوي‌ ديگر نگراني‌ و دلمشغولي‌ كه‌ مبادا اين‌ انس‌ و الفت، ما را مغضوب‌ خدايانمان‌ سازد. يكي‌ از نتايج‌ افزوني‌ معاني، فراتر رفتن‌ خواهشهاي‌ جمعي‌ و فردي‌ آدميان‌ از ميل‌ به‌ زيستن‌ به‌ ميل‌ به‌ خودنمايي‌ و اثبات‌ خود به‌ طريقه‌ي‌ كسب‌ قدرت‌
  ثروت‌ است. در دوره‌ي‌ فهم‌ هراس‌انگيز كه‌ آدمي‌ از چيستي‌ و كيستي‌ خود بي‌خبر است، ابزار وجود خود، در آن‌ ميانه‌ي‌ هراس‌ انگيز بي‌مفهوم‌ است‌ و جايگاهي‌ ندارد. اما در دوره‌ي‌ فهم‌ مالوف‌ كه‌ برهوت‌ وحشت‌ و اضطراب‌ جايش‌ را به‌ دشتي‌ سرسبز و خرم‌ داده‌ است‌ كه‌ هراس‌ را مي‌زدايد و نگاهها را معطوف‌ خود مي‌كند، تلاش‌ براي‌ برتر آمدن‌ و برتر ساختن‌ خود نيز آغاز مي‌شود. اما اين‌ تلاش، كوششي‌ است‌ پر از چالش؛ چالشي‌ ميان‌ نگاه‌ معطوف‌ به‌ خود و نگاه‌ معطوف‌ به‌ زيستگاه‌ و صاحب‌ و مالك‌ زيستگاه‌ كه‌ هر آن‌ اراده‌ كند مي‌تواند با نگاهي‌ غضب‌آلود، عذاب‌ دائم‌ براي‌ ياغيان‌ و نافرمانان‌ به‌ بار آورد. در اين‌ دوره‌ي‌ طولاني، عشق‌ به‌ معشوق‌ آسماني، ميانبر گزيني‌ انساني‌ است‌ كه‌ شعاعهاي‌ احساسات‌ و اميالش، از امتداد افقهاي‌ معنايي‌ موجود در گذشته‌ است‌ و در مقصدي‌ فرود آمده‌ است‌ كه‌ مي‌توان‌ به‌ واسطه‌ي‌ فهم‌ حاكم‌ بر عصر، بي‌نهايت‌ افقهاي‌ معنايي‌ بر آن‌ تاباند و در درياي‌ برآمده‌ از تابشها غوطه‌ور شد. مي‌توان‌ هراس‌ را به‌ ايمني‌ تبديل‌ كرد و در پناه‌ و آرامش‌ حاصل‌ از احساس‌ ايمني، اميال‌ معطوف‌ به‌ خويشتن‌ را در غا
 يتي‌ ارضا كرد كه‌ هم‌ مبدا است‌ و هم‌ مقصد. عشق‌ به‌ معشوق‌ آسماني، در زمانه‌يي‌ كه‌ آدمي‌ با دغدغه‌يي‌ حاصل‌ از هراس‌ از يك‌ سو و الفت‌ از سويي‌ ديگر مي‌زييد و براي‌ مرهم‌ نهادن‌ بر اين‌ دغدغه‌ به‌ شريعت‌ پناه‌ مي‌آورد تا هم‌ هراسش‌ را آرامش‌ و ايمني‌ بخشد و هم‌ الفتش‌ را پاسخگويي‌ بسزا، يك‌ غايت‌ طلبي‌ امن‌ است. در اين‌ دوره‌ انسان‌ بيشتر از آنكه‌ خود را بفريبد ديگران‌ را مي‌فريبد تا از اين‌ هاله‌ي‌ فريب‌ آلودي‌ كه‌ به‌ دور خود مي‌تاباند ايمني‌ مضاعف‌تري‌ كسب‌ كند و در سايه‌ي‌ ابهام‌ حاصل‌ از هاله‌يي‌ كه  فراهم‌ ساخته‌ است‌ پنهان‌ از هر چشمي‌ و گزندي، به‌ خويشتن‌ بپردازد. ظاهرسازي، ديگرفريبي‌ و خودفريبي، واكنش‌ انساني‌ است‌ كه‌ روايتش‌ از خود و پيرامونش‌ و چيستي‌ و چگونگي‌اش‌ بسيار اندك‌ و ناقص‌ است. به‌ علت‌ تجارب‌ اندكش‌ و آگاهي‌هاي‌ اندكترش‌ ، فهمي‌ به‌ شدت‌ فرافكنانه‌ را سبب‌ مي‌شود. فريفتن، واكنش‌ انساني‌ است‌ كه‌ نه‌ تنها نزد ديگران‌ كه‌ نزد خود نيز حقي‌ براي‌ خويشتن‌ متصور نيست. او خواهش‌ هايش‌ را نه‌ از طبيعت‌ خويشتن‌ كه‌ از ناحيه‌ي‌ همان‌ اهريمناني‌ مي‌داند كه‌ پاسخ‌ همه‌ي‌ پرسشهايش‌ را احاله‌ به  آنها نموده‌ است. در چنين‌ دوره‌يي‌ عشق‌ به‌ معشوق‌ آسماني، يك‌ اعتراض‌ است؛ اعتراضي‌ عميق‌ و سركش، يك‌ نافرماني‌ مدني‌ است، يك‌ گستاخي‌ است‌ و يك‌ دهن‌كجي‌ به‌ همه‌ي‌ امر و نهي‌هاي‌ آييني. هم‌ سركوب‌ خويشتن‌ است‌ و هم‌ پر و بال‌ دادني‌ ممتاز و يگانه، هم‌ قهر با خويشتن‌ است‌ و هم‌ نوازش‌ خويشتن‌ ،هماغوشي‌ كردن‌ است‌ و طنازي‌ نمودن‌ با معاني‌يي‌ كه‌ هر كه‌ هر لحظه‌ به‌ شكلي‌ در مي‌آيند و در بستري‌ مي‌غلتند. غايت‌ طلبي‌ اميالي‌ است‌ كه‌ نه‌ با غايت‌هاي‌ معمولي‌ و پيش‌رو ارضا مي‌شوند و نه‌ امكان‌ دست‌ بردن  و بنا نهادن‌ و ساختن‌ آنچه‌ ممكن‌ فرض‌ مي‌كنند. چنين‌ عشق‌ ورزيدني‌ اثبات‌ خويشتن‌ است‌ با تمامي‌ توان‌ ممكن‌ در زمانه‌يي‌ كه‌ خويشتن‌ خواهي‌ و خويشتن‌ نمايي‌ گناهي‌ است‌ نابخشودني. سخن‌ از عشق، سخن‌ از احساساتي‌ است‌ كه‌ جملگي‌ معطوف‌ يك‌ عطف‌ و يك‌ غايت‌ شده‌اند و عقل، توصيف‌گر و تحليل‌گر اين‌ معطوفيت‌ متمركز. عقل‌ همواره‌ ترجمان‌ احساسات‌ و اميال‌ است‌ و عشق‌ به‌ معشوق‌ آسماني‌ ترجمان‌ عقل‌ از احساسات‌ و اميالِ‌ معطوف‌ به‌ خويشتني‌ است‌ كه‌ به‌ رسميت‌ شناخته‌ نمي‌شود. آنجا كه‌ سخن‌ از عصر روشنگري‌
  و تجدد مي‌رود، فضا آنقدر انباشته‌ از معاني‌ و
موضوعات‌ مخلوق‌ انسانها است‌ كه‌ كم‌كم‌ معاني‌ غيرخودي، از دغدغه‌ي‌ زندگي‌ روزمره‌ي‌ آدميان‌ رخت‌ بر مي‌بندد و به‌ لابلاي‌ كتابهاي‌ كلاسيك‌ مدارس‌ و مكتب‌خانه‌ها مي‌رود.

اگر در عهد اساطيري، فضاي‌ ذهن‌ تهي‌ از روايتهاي‌ گوناگون‌ و فضاي‌ عين‌ احاطه‌ شده‌ توسط‌ طبيعت‌ بكر و هراس‌ انگيزي‌ است‌ كه‌ جز احساس‌ ترس‌ و بيگانگي، تعبير ديگري‌ در ذهن‌ ايجاد نمي‌كند، اينك‌ پس‌ از هزاران‌ سال‌ در عهد تجدد، آنقدر فضاي‌ ذهن‌ و عين‌ انباشته‌ از موضوعات‌ انساني‌ است‌ كه‌ شعاعهاي‌ حسي‌ را به‌ تمامي‌ و همواره‌ معطوف‌ خود مي‌سازند. اگر چه‌ پرسش‌ اصلي‌ و نخستين‌ انسان‌ همچنان‌ پا برجاي‌ است‌ اما زايشهاي‌ متوالي‌ در مرزهاي‌ معنا، آدمي‌ را به‌ لحاظ‌ فهم‌ و احساس‌ به‌ كلي‌ دگرگون‌ كرده‌ است. نسلها در جوامعي‌ به‌ دنيا مي‌آيند كه‌ ساخته‌ و پرداخته‌ شده‌ از هزاران‌ نسل‌ پيش‌ به‌ اين‌ سو است. نظم‌ جريان‌ زندگي‌ پيش‌ از هرچيز احساس‌ و باور تعلق‌ به‌ آن‌ نظم‌ و آن‌ چرخه‌ را ايجاد مي‌كند تا هرچيز ديگر. وجود انسان‌ و طبيعت‌ همانقدر به‌ عادت‌ تبديل‌ شده‌ است‌ كه‌ انباشتگي‌ جوامع‌ از دست‌ ساخته‌ ا و موضوعات‌ و روايتهاي‌ انساني؛ يعني‌ ورود به‌ دوره‌ي‌ «فهم‌ عادي‌ ساز». عادي‌تر از وجود خود و دنياي‌ پيراموني، اثبات‌ و تثبيت‌ خويشتن‌ در دنياي‌ شلوغ‌ و انباشته‌ از معاني‌ خلق‌ شده‌ توسط‌ انسانهاست. زن، فرزند، خانواده، ملك، املاك، ثروت، جا، مقام، شهرت، مقام‌ علمي، مقام‌ هنري، و هزاران‌ هزار معاني‌ خلق‌ شده‌ توسط‌ انسانها علاوه‌ بر ايجاد دهها و صدها نسبت‌ اجتماعي، يك‌ مسبت‌ ثابت‌ و دائمي‌ يعني‌ تعلق‌ و از آن‌ خود بودن‌ را ايجاد مي‌كند. اگر زماني‌ فضاي‌ عيني‌ بيش‌ از هرچيز احساس‌ ترس‌ و هراس‌ را برمي ‌انگيخت، و زماني‌ انس‌ و الفت، اينك‌ فضاي‌ عيني‌ بيش‌ از هر چيز احساس‌ اثبات‌ و تثبيت‌ خويشتن‌ به‌ عنوان‌ موجودي‌ در ميان‌ ساير موجودات‌ و از آنِ‌ خود كردن‌ و كسب‌ مالكيت‌ انحصاري‌ را سبب‌ شده‌ بود. يعني‌ زيستن‌ معطوف‌ اثبات‌ خويشتن‌ و در تعلق‌ خود در آوردن‌ گرديده‌ بود. حالا ديگر بشر از اثبات‌ خويشتن‌ و بر زبان‌ راندن‌ اميال‌ و تلاش‌ براي‌ ارضاي‌ خواستهايش‌ شرم‌ و هراسي‌ ندارد. اينك‌ به‌ جاي‌ معطوف‌ كردن‌ شعاعهاي‌ حسي‌ در افقهاي‌ معنايي‌ انتزاعي‌ و ره‌يافتن‌ به‌ برتري‌ و كمال‌ و غايت، در ماورأطبيعت، شعاعهاي  حسي‌اش‌ را بر پيرامونش‌ مي‌افكند و از همين‌ سوژه‌هاي‌ پيراموني‌ و در دسترس‌ براي‌ ارضا و رسيدن‌ به‌ انواع‌ خواهشها و نيازهايش‌ بهره‌ مي‌جويد. با همنوعانش‌ عشقبازي‌ مي‌كند و كاخهايش‌ را بر روي‌ زمين‌ بنا مي‌كند و به‌ جاي‌ جست‌وجوي‌ فردا، حال‌ را در مي‌يابد و با احاطه‌ بر حال، فردا را مي‌سازد. انسان‌ عصر روشنگري‌ و تجدد، براي‌ اثبات‌ خويشتن‌ و ارضاي‌ خويشتن، نيازي‌ به‌ قهر كردن‌ و بريدن‌ از جامعه‌ و انزواگزيني‌ نمي‌بيند. او گستاخانه‌ فرياد بر مي‌آورد و سخن‌ از حق‌ و حقوق‌ خود بر زبان‌ مي‌راند. او شجاعانه‌ و تمام  قد، پا به‌ ميدان‌ مي‌گذارد و سهم‌ خود را طلب‌ مي‌كند. اما براي‌ انسان‌ امروز؛ براي‌ من‌ و شما، كار بسيار دشوارتر از هر زماني‌ است، چرا كه‌ اثبات‌ خود و تثبيت‌ خويشتن، ساليان‌ سال‌ است‌ كه‌ به‌ رسميت‌ شناخته‌ شده‌ و مشكل‌ بشر امروز چگونگي‌ حفظ‌ بقا و اثبات‌ و تثبيت‌ در ميانه‌ي‌ انبوه‌ سرسام‌ آور معاني‌ فرود آمده‌ از هر سوست. اگر مرور روايت‌ عصر روشنگري‌ همواره‌ برايمان‌ لذت‌آور بوده‌ است‌ و عده‌يي‌ از فلاسفه‌ نيز روياي‌ بازگشت‌ به‌ آن‌ دوره‌ را مي‌بينند و مشكل‌ را از ناحيه‌ي‌ عدول‌ از آرمانهاي‌ آن‌ عصر جست‌ وجو مي‌كنند، هم‌ از اين‌ روست‌ كه‌ بشر آن‌ دوره‌ مرجع‌ واحد و تمام‌ عياري‌ براي‌ فرافكني‌ و خويشتن‌ خواهي‌ و جستن‌ مطالباتش‌ دارد. او نياز به‌ پيمودن‌ راههاي‌ متوالي‌ و متفاوت‌ ندارد. از راهي‌ واحد مي‌رود و به‌ مقصدي‌ واحد مي‌رسد و هر چه‌ فرياد دارد مي‌كشد. بشر امروز همه‌ي‌ مقصدها و توقفگاهها را از سر راه‌ برداشته‌ است. او اينك‌ بي‌نهايت‌ راه‌ پيش‌ رو دارد با بي‌نهايت‌ رهرو در مسيرش. اثبات‌ خويشتن‌ در اين‌ ميانه‌ي‌ پر خيز و افت، بيش‌ از هر زمان‌ دشوار به‌ نظر مي‌رسد. پاسخ‌ انسان‌ ديروز، روايتگر ديروز، عاشق‌ ديروز و وا مانده‌ي‌ در ميانه‌ي‌ خود و او، راهرونده‌يي‌ با يك‌ مقصد در پيش‌ رو، معطوف‌گري‌ با شعاعهاي‌ حسي‌ فرارونده‌ در افقهاي‌ معنايي‌ انتزاعي، براي‌ انسان‌ امروز، براي‌ معطوف‌گري‌ كه‌ شاعهاي‌ حسي‌اش‌ گاه‌ از پيش‌ پاهايش‌ فراتر نمي‌رود و در افقهاي‌ معنايي‌ پيش‌ رو، هر روز فروتر مي‌رود و اثبات‌ خويشتنش‌ معطوف‌ به‌ درآويختن‌ و تابيدن‌ و درهم‌ پيچيدن‌ با بي‌ شمار افقهاي‌ پيش‌ روست، اگر نگوييم‌ بي‌ثمر كه‌ دستكم‌ كارساز نيست. مي‌توان‌ براي‌ لحظاتي‌ در سايه‌اش‌ آراميد، به‌ خلسه‌ فرو رفت‌ و لبخندي‌ از سر حسرت‌ برلب‌ آورد، اما تيزي‌ تابش‌ افقهاي‌ پيش‌ رو، اين‌ فرورفتگي‌ را دوامي‌ نخواهد بخشيد .


February 20th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان